*يه جو غيرت*

 

 

معتاد بود هيچ چيز جز مواد براش اهميتي نداشت اگه مواد داشت كه تو اتاق ميموند در غير اين صورت

خونه رو به جهنم تبديل مي كرد مامان تو خونه مردم كار ميكرد تا بتونه كمي پول در بياره و بتونه چرخ

زندگي رو بچرخونه ولي بابا مگه ميذاشت اين پول تا شب دست مامان بمونه همشو خرج مواد مي كرد

 بعد هم دود هوا

 

ديگه از اين وضيعت خسته شده بوديم باهاش حرف زديم جوابمون يه تو دهني محكم بود از بزرگاي فاميل

 خواستيم باهاش حرف بزنن ولي فايده نداشت ديگه نميدونستيم بايد چكار كنيم

 

باز از هم همون روال هميشگي رو ادامه داديم مامان از صبح تا شب  ميرفت سركار و پول مياورد و بابا از

 شب تا صبح همه رو دود هوا ميكرد

 

مامان ديگه توان كار كردن نداشت تصميم گرفتم درس و مدرسه رو رها كنم و به دنبال كاري باشم ولي

 مامان اجازه اين كارو بهم نميداد

 

ميگفت :تو كه درست خوبه درستو بخون تا به جايي برسي و مث من بدبخت نشي

 

دلم واسه مامان سوخت كسي رو هم نداشت كه بتونه بهش پناه ببره و از اين زندگي نكبت بار خلاص

 بشه پس مجبور بود اين زندگي رو فقط بخاطر بچه هاش تحمل كنه به خاطر دختر و پسرش

 

تصميم گرفتم به بچه هايي كه درسشون ضعيفه كمك كنم و در ازاي اين كار مبلغي ازشون بگيرم

 

يك سال گذشت و وضع زندگيمون از قبل هم بدتر شده بود بابا به شيشه اعتياد پيدا كرده بود و حالا اگه

 بهش مواد نمي رسيد خونه از جهنم هم بدتر ميشد

 

يك بار كه مواد نداشت برادرمو به بهانه اينكه زيادي سر و صدا مي كنه با كمربند سياه و كبود كرد

 

من اون روز مدرسه بودم وقتي اومدم خونه و برادرمو ديدم كه سياه و كبود شده و يه گوشه نشسته و از

ترس اينكه بابا دوباره نزندش اروم گريه مي كنه داشتم ديوونه مي شدم دلم مي خواست برمو بابا رو تكه

 تكه كنم ادم پستي مث اون ارزش زنده موندن نداشت

 

آره اين بهترين راه حل بود اگه اون مي مرد ديگه مادرم مجبور نمي شد كه بيرون كار كنه ديگه برادرم از

 ترس اون يك گوشه كز نميكرد

 

از اون روز چند بار سعي كردم تصميمو عملي كنم يه چوب برداشتم خواستم وقتي بابا خوابه محكم

بكوبم تو سرش تا از دستش واسه هميشه راحت شيم ولي هر بار يه چيزي مانع از اون مي شد كه اين

 كارو بكنم آره من نمي تونستم اين كارو بكنم من قاتل نبودم اين يه فكر احمقانه بود اگه من اون و

ميكشتم و مي شدم يه قاتل ديگه از بابا هم پست تر مي شدم بايد دوباره سعي خودمو ميكردم تا بابا

بتونه ترك كنه و مث همون سال ها بشه باباي مهربون خودم

 

آره اون يه زماني پاك بود مهربون بود خانواده براش اهميت داشت هر كاري مي كرد تا خانوادش اسايش

 داشته باشن ولي يه دفعه چي شد از وقتي با اون مرد شيطان صفت دوست شد ديگه باباي هميشگي

 نبود هر روز بدتر ميشد اون معتاد شد يكدفعه زندگيمون رنگشو باخت خوش بختي از خونمون رخت

بست و رفت و حال و روزمون شد اين

 

بابا با حرفاي اون مرد با هم نشيني با اون مرد معتاد شد حالا ما بايد سعي مي كرديم و بابا رو راضي

 مي كرديم كه ديگه ترك كنه

 

از وقتي كه بعنوان معلم خصوصي به بچه ها درس ميدادم و ازشون پول مي گرفتم اين پولو دست خودم

 نگه ميداشتم و در مواقعي كه مامان براي خريد وسايل به پول نياز داشت بهش ميدادم مامان از من

خواسته بود در مورد كارم به بابا چيزي نگم تا پول منو هم دود هوا نكنه

 

حالا من كمي پس انداز داشتم با اون پول ميتونستم پيش دكتر برم و از اون بخوام كمكم كنه تا بابا

اعتيادشو ترك كنه

 

پيش دكتر رفتم با آقاي دكتر در مورد وضعيت بابا و وضعيت زندگيمون صحبت كردم ازش خواستم كمكمون

 كنه دكتر نسخه اي نوشت و بدستم داد و گفت: اين داروهارو بگير و به پدرت بده و بگو اين دارو هارو با يه

 جو غيرت بخور

رفتم خونه اون روز بابا كمي سرحال تر بود معلوم بود ايندفعه مواد به موقع بهش رسيده داداشم خواب

بود و مامان هم تازه به خونه اومده بود رفتم كنار بابا ازش خواستم يه لحظه به حرفام گوش كنه ولي اون

گفت حوصلمو نداره و از من خواست از كنارش بلند شم اما من عزممو جزم كردم و همونجا موندم بعد

 داروها رو به سمت بابا گرفتم

 

بابا:اينا چيه ديگه

 

من:اين دارو هارو براي شما گرفتم

 

بابا:دختره احمق كي به تو اجازه داد بري پولتو حروم اينا كني كي به تو دختره چش سفيد اجازه داد بري

بيرون هان كي

 

و بعد محكم كوبيد تو دهنم برادرم از سر و صداي ما بيدار شده بود طفلي ترسيده بود و گريه مي كرد

ديگه طاقت نيوردم با چشماني گريون به بابا نگاه كردم و با فرياد گفتم:من از خودم اجازه گرفتم برم رفتم

 اين داروهارو براي شما گرفتم تا بتونم كمكتون كنم اعتيادتونو ترك كنيد بخاطر مامان و داداشم رفتم ما

هم ادميم حق زندگي داريم دكتر اين داروهارو داد گفت اينا رو با يه جو غيرت مصرف كن بابا ازت خواهش

مي كنم دوباره همون بابايي مهربون شو خواهش ميكنم

 

بابا كه اولش فكر نمي كرد من جرات داشته باشم كه با فرياد حرف بزنم با چشم هايي عصبي نگاهم

مي كرد ولي بعد شنيدن حرفام و شنيدن صداي گريه مامان و داداشم رنگ نگاهش عوض شد اروم گرفت

 و با ناراحتي نگاهم كرد و آروم داروهارو از دستم گرفت و با قدي خميده بيرون رفت دلم گرفته بود دلم

نمي خواست فرياد بزنم ولي مجبور شده بودم بابا از خونه بيرون رفت به كنار مامان رفتم و خودمو تو

بغلش انداختم و با صداي بلند گريه كردم

 

بابا داروهارو از من گرفته بود عصبي نبود ناراحت بود اميدوار بودم حرفام روش اثر كرده باشه اميدوار بودم

 

چند ماه گذشت بعد از اون روز ديگه از بابا خبري نداشتيم نه تنها ما بلكه هيچ كس ازش خبري نداشت

 نگران بودم ميترسيدم بلايي سر خودش اورده باشه ميتر سيدم ديگه نتونم بابا رو ببينم با اونكه معتاد

بود با اونكه اين سال ها از دستش خيلي زجر كشيديم ولي دوستش داشتيم چون اون هميشه اينطور

نبود اون پدرم بود و من دوستش داشتم با اونكه مي خواستم بكشمش با اونكه ميگفتم اون ادم پستيه

ولي دوستش داشتم چون هنوزم روزايي رو كه مي خنديد و بغلم مي كرد رو به ياد داشتم روزايي رو كه

سرمو نوازش مي كرد و به ياد داشتم آره اون هميشه عصبي نبود اون از همون روزاي اول معتاد نبود

 

دلم براش تنگ شده بود نه تنها من بلكه مامانو داداشم هم دلتنگش بودن و همه از خدا مي خواستيم

بابا برگرده حتي با تموم نا مهربو نياش برگرده فقط برگرده

 

يه روز كه تو خونه نشسته بوديم صداي باز شدن در اومد بلند شدم و به حياط رفتم به در چشم دوختم

 بابا اومده بود از خوشحالي جيغ ميزدم بابا اومد بابا اومده(چي چي اورده)مامان اين ها هم بيرون امدن

همه خوشحال بوديم به سمت بابا دوييدم و خودمو محكم تو بغلش انداختم  داداشم هم كه ديگه از بابا

 نمي ترسيد به سمت ما اومد و بابا محكم اونو بغل كرد مامان با چشماني گريون در حالي كه اسپند دود

 ميكرد به حياط اومد

 

بابا برگشته بود و ايندفعه با دستاي پر اومده بود و اون سلامت و پاكيشو براي ما به ارمغان اورده بود و ما

 خوشحالو خوشبخت بوديم

 

و من همه ي اين هارو مديون خداي مهربون و آقاي دكتر و اون يه جو غيرتي هستم كه هنوز وجود داشت

 

خدايا صد هزار مرتبه شكرت